زادگاه رضا پارسی پور دامغان است و عشق و علاقه این سرزمین کویری را می توان در اشعارش دید. ذوق سرشار و طبع روان در کنار مجالست و معاشرت با ادیبان و فرهنگ دوستانی چون استاد علی معلم دامغانی از او شاعری توانمند ساخته که به تحقیق می توان شعر خودش را تکرار کرد که:
شهر ما دارد شرابی را که در شیراز نیست
و حتی شنیده شد که در جلسه ای مقام معظّم رهبری هم از توانائی های شعری او تجلیل کرده است. استاد رضا پارسی پور از جمله شاعرانی است که با تسلط کامل به شعر پیشینیان و بهره وری از ادبیات امروز در هر قالب شعری که وارد شده اند به حق ، با موفقیت بیرون آمده و همین امتیاز باعث شده که شعر او سرآمد از شعر دیگران باشد. بی گمان همه با نام این استاد در استان به واسطه چاپ آثارش در نشریات استانی آشنا بوده اند و با آغاز حرکتی نوین در مدیریت وبلاگ «باغ باران» چهره او امروزه در میان شاعران کشور شناخته شده تر گردید.
استقبال نسل ادبیات پژوه و شاعران کشور از وبلاگ باغ باران نشان از جایگاه این شاعر دامغانی دارد. نوشتن از استاد پارسی پور و ویژگی های شعری او فرصت زیادی می طلبد که ازحوصله این ستون خارج است.
برای نمونه تعدادی از سروده های ایشان را می خوانیم.
(۱)
” حریف راز ”
گر چه امشب آسمانی ساز طبعم ساز نیست
رفته ام جایی که کس را جرأت پرواز نیست
ای رقیب دیو سیرت هر چه می خواهی بگو
این در دولت به روی هر گدایی باز نیست
من که از هفت آسمان دامان خود برچیده ام
روی خاکم با کسی حاجت به کبر و ناز نیست
قدسیان خود شعر من را تحفهء جان کرده اند
هر چه از انگور می جوشد که مستی ساز نیست
فرق سِحر و شعر بسیار است ای جاهل برو
سِحر را خود آبرویی در بر اعجاز نیست
شعر همچون سایه ای دنبال من افتاده است
ور نه طبع وحشی من با کسی دمساز نیست
یک قبیله روز و شب همراه لیلی بوده اند
لیک جز مجنون کسی را چشم شاهد باز نیست
هر چه ما خواندیم جز قرآن ، همه بیهوده بود
راز گفتم باز و اما کس حریف راز نیست
بعد مرگ من ” رضا ” گویند اهل دامغان
شهر ما دارد شرابی را که در شیراز نیست !!
(۲)
با آمدنت آینه ام عید گرفت
جانی ز بهار رُخَت این بید گرفت
ای ماه چه گویمت ، قیامت کردی
با رفتن تو ، دلم چو خورشید گرفت !!
***************
این دوره که عاشقی در آن عیّاریست
فانوسم و عیشم همه شب بیداریست
چون چشمه که آب از او مُداوم جوشد
شعر است که چون مُدام در من جاریست !!
***************
بخوان “قرآن” که دلتنگُم من امشب
اسیر یک جهان رنـــگُـم مــن امشـب
بـرایُـم ســوره ی”فتــح”ی ، بخوانیـد
که با دل بـــر سـر جنگُم من امشب!!
***************
دو چشـمـُم پُــر شـد از بــــوی ستـاره
بــده “قــرآن”کـــه دارُم اســــتــخــــاره
چه محشر میکند این سوره ی”حشـر”
بـخـوانُـم ایـن دو بــیــتــی را دوبـــاره ؟!
***************
بیا ای باغ هستی را تو لبـخـنــد
بُت شیرینتر از قـنـد سـمـرقـــنــد
کـه ریـزُم پا بــرهــنــه روی آتـــش
دل دیـوانـه ام را همچو اسپـنـد !!
(۳)
اگر دیوانه بودم
من همه پروانه ها را دعوت افطار میکردم
و تنها غنچه آن گلبن نوخیز خوشبوی حیاطم را
به دست مهر می چیدم
و روی پرنیانی سبزتر از شاخه زیتون
برای سفره افطاری پروانه ها لبخند میبردم
اگر دیوانه بودم
در کنار رودها هر روز صبح زود میرفتم
و در آن عالم دیوانگی آیینه ای از زندگی با خویش می بردم
و ماهیهای عاشق را از آب آینه سیراب میکردم
اگر دیوانه بودم
من به پاس احترام خانه استادم – آن اموزگار شعر و شورم
هرسپیده یک سبد “خورشید” می بردم
اگر دیوانه بودم
دانش آموزان خوبم را
میان شط عرفان
غسلی از توحید می دادم
پس آنگه
با همه آنان
سبک
از زیر اوج فهم آن
“دروازه قران”
تا به سوی
خوابگاه پاک “حافظ”
باده میخوردیم و می رفتیم !!
نگارنده متن سیّد سعید شاهچراغی دامغانی